مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود
نظرات شما عزیزان:
زهرا 
ساعت21:06---4 مرداد 1391
اگه خدا تا لبه پرتگاه بردت بهش اعتماد کن یا از پشت محکم گرفتت یا همون لحظه پرواز رو یادت میده.تو کشتی زندگی با خدا بودن بهتر از ناخدا بودنه.مرسی غزلم.خیلی قشنگ بود عسیسم